ساراسارا، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه سن داره
my weblogmy weblog، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 18 روز سن داره
کلاس ششم رفتنمکلاس ششم رفتنم، تا این لحظه: 4 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره
رفتن به مدرسهرفتن به مدرسه، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 5 روز سن داره

Frozen world

Fallow the voices you hear

الشن میاد

بالاخره الشن میاد.سارا روزشماری میکنه برای رسیدن الشن و بزرگترین نگرانیش اینه که الشن خونه آنا بمونه و خونه ما نیاد.(یعنی شب رو خونه ما بمونن). و البته اخرین آرزوش این بود که الشن اینا بیان واحد بغلی ما که هر روز بتونن همدیگه رو ببینن.   ...
30 بهمن 1392

خانم معلم

خانم معلم سارا مریض شده بودند و چند روزی یک معلم جدید سر کلاسشان می آمد.روز اول سارا با خوشحالی گفت که معلم جدید رو بیشتر از خانم معلم خودش دوست داره چون او مهربونتره و کمتر دعواش میکنه!! من میدونم که معلم سارا چقدر هوای سارا رو داره و چقدر شیطنت های او رو تحمل میکنه . دو روز بعد دوباره ازش پرسیدم که معلم جدید رو چقدر دوست داره.گفت معلم خودم رو خیلی بیشتر دوست دارم آخه معلم اصلیمونه!روزی هم که خانم معلم برگشت کلی ذوق کرده بود و بقول خودش شادی کرده بود. حالا مشکل من اینه که نمیدونم کدوم حرف سارا رو باید باور کنم.نقاشی کشیدن و بردن برای معلم موقت و تعریف از مهربونی های او رو یا دوست داشتن خانم معلم اصلی رو بخاطر اصلی بودن! ...
26 بهمن 1392

سفر

رفتیم سفر.برای مامی کاری و برای سارا صفا سیتی!! تمام مدت مشغول بازی و تفریح با پسرخاله محبوبش الشن بود و عدم حضور مامی رو احساس نمیکرد. علاقه و وابستگی این دوتا بچه به بهم روز به روز بیشتر میشه.وتصور ما که دور شدن این وابستگی رو کم میکنه اشتباه بود. همه این علاقه رو تحسین می کنند و مایه شوخی و گپ و گفت های خانواده شده .ولی مامی و بابایی اینطور نیستند و نگرانن. در هر صورت به هر دو  فوق العاده خوش گذشت و صحنه خداحافظی و جدا شدنشون که با گریه شدید الشن و بغض سارا همراه بود هم دیدنی بود .دیدنی ولی نه خوشحال کننده! این علاقه باید مدیریت و تعدیل بشه والا اثرات روحی روانی بدی ممکنه داشته باشه. &n...
13 بهمن 1392

قانون جدید غذا خوردن

ما بالای میز غذا خوری یه صفحه کاغذ چسبونده ایم با عنوان قوانین غذا خوردن: 1 خودمان غذا میخوریم 2 با دهان خالی حرف میزنیم 3لقمه مان را زود میجویم وقورت میدهیم. 4 بعد از تمام شدن غذا از سر میز بلند میشویم. 5 با هم غذا میخوریم چند روز پیش سر ناهار هر بار سارا میرفت یه اسباب بازی می اورد سر میز و بازی بازی میکرد و یه ساعت لقمه تو دهانش بدون جویدن مونده بود و غذاش هم طبق معمول یخ کرده بود و کفر من بخاطر بیشتر از یک ساعت سر میز بودن برای غذا خوراندن بهش در آمده بود بدون غر زدن فقط اسباب بازی رو ازش میگرفتم و دورتر میذاشتم که دستش نرسه و بعد میرفت بعدی رو می اورد قهر کرد .وقتی دید من و بابایی داریم بی توجه به او حرف میزنیم...
4 بهمن 1392

سفید برفی

"کاش میشد اسم هر شخصیت کارتونی رو که می اریم بتونیم بریم تو کارتونش.مثلا کاش من میرفتم تو کارتون سفید برفی و بهش کمک میکردم. مثلا یه اسانسوری بود که گل داشت وقتی گل صورتی رو میزدی میرفتی تو کارتون بعد وقتی میخواستی برگردی گل آبی رو میزدی.گلای زرد و سبز هم مال سرعت بود .زرد سرعت رو زیاد میکرد و سبز کم." این رویای یه دختر بچه 5 ساله ست که نشون میده بچه ها چه ارتباط قوی و چسبناکی با شخصیت کارتونی ها ایجاد میکنند و جزوی از زندگیشون میشه. خوشحالم که در انتخاب کارتون ها حداقل سی دی ها سختگیر هستیم. سفید برفی هم سوغات شبکه پویا  وسهل انگاری ماست  که  اجبارا سفید برفی والت دیزنی رو بهش شناسوندیم.این هم نتیجه اش!! ...
22 دی 1392

مشق

این روزا سر مامی بشدت شلوغه و اکثرا از صبخ تا شب بیرون.حتی فرصت نکرده به سارا کمک کنه مشق بنویسه و تکالیفش رو انجام بده. امشب آخر وقت که رسیدم خونه و قبل در آوردن شال و پالتو  کیفش رو نگاه کردم دیدم سارا مشقشو نوشته و حتی برای حرف "ن " که دیروز یاد گرفته اند خودش نقاشی کشیده و زیرش اسمشون رو نوشته.ن مثل نردبان و نان و نی! این کارها رو وقتی مهد کودک بوده و بعد از رفتن همه بچه ها تنها بوده نوشته و کشیده. با اینکه ته دلم بغض داشتم بشدت تشویقش کردم و خودم رو ذوق زده نشون دادم.   ...
22 دی 1392

یه قصه برای مامی

یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.یه سنجاب کوچولو بود که اسمش سنجابک بود.او با یه خرگوش کوچولو که اسمش خرگوشک بود دوست بود.یه روز اونا رفتند یه مهد کودک ثبت نام کنند.ولی یه دختری اونجا بود که باهاشون دعوا کرد و گفت شما اینجا چیکار میکنین؟بعد اونا رفتن به مامانشون گفتند که چی شده و با هم به مهد کودک های خیییییییییییییییییییییییلی  زیادی رفتند.ولی هیچ جا اونا رو خوشحال نکردند.تا اینکه یه مهد کودک خیلی خوب پیدا کردند که اونجا همه حیوون بودند.اونجا حیوونا با هم بازی میکردند.مثلا سنجابا با سنجابا و خرگوشا با خرگوشا .شیرا با شیرا  پلنگا با پلنگا. اونا همیشه اونجا موندند و با هم بازی و شادی کردند. ق...
10 دی 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به Frozen world می باشد