یه قصه برای مامی
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.یه سنجاب کوچولو بود که اسمش سنجابک بود.او با یه خرگوش کوچولو که اسمش خرگوشک بود دوست بود.یه روز اونا رفتند یه مهد کودک ثبت نام کنند.ولی یه دختری اونجا بود که باهاشون دعوا کرد و گفت شما اینجا چیکار میکنین؟بعد اونا رفتن به مامانشون گفتند که چی شده و با هم به مهد کودک های خیییییییییییییییییییییییلی زیادی رفتند.ولی هیچ جا اونا رو خوشحال نکردند.تا اینکه یه مهد کودک خیلی خوب پیدا کردند که اونجا همه حیوون بودند.اونجا حیوونا با هم بازی میکردند.مثلا سنجابا با سنجابا و خرگوشا با خرگوشا .شیرا با شیرا پلنگا با پلنگا.
اونا همیشه اونجا موندند و با هم بازی و شادی کردند.
قصه ما به سر رسید کلاغه به خونه ش نرسید.
امروز وقتی مامی میخواست یه کم بخوابه سارا براش یه قصه گفت! مامی هم پا شد !!!تا اونو بنویسه که یادش نره.
قلب و بوسها هم اثر خود خودشه که نشسته بالا سر مامی و نظارت میکنه.